کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

استاد شهیدم؛ جانباز شهید، عارف عظیم، دکتر محمود رفیعی، بازخواهی گشت در صبح ظهور میدانم. تا طلوع موعود... کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

استاد شهیدم؛ جانباز شهید، عارف عظیم، دکتر محمود رفیعی، بازخواهی گشت در صبح ظهور میدانم. تا طلوع موعود... کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

تشییع مادر شهیدان بیات سرمدی، آسایشگاه جانبازان نیایش

لبیک اللهم لبیک 

لبیک لاشریک لک لبیک 

 

 

یاحسین  

 

یادی که در دلها هرگز نمی میرد یاد شهیدان است... 

 

 

صبح روز شنبه 6 مهر راهی جوادیه می شوم، با دیدن بنرهای بزرگ شهیدان سرمدی از تاکسی پیاده می شوم...    

  

  

 

  

 

حاج آقا بیات سرمدی 

   

شکوهی برپا بود ..... تشییع ...... نماز میت برگزار می شود...  

   

  

 فرزند بزرگ حاج خانم زیر تابوت مادر  

 

 

همراه مادر شهید گمنام؛ بهروز صبوری و دوستانم راهی گلزار شهدا می شویم .... زودتر از بقیه میرسیم .... مزار شهیدان محمود و غلامرضا را می شوئیم ....   

می رسد کاروان پیکر حاج خانم ....تابوت را مقابل مزار فرزندان شهیدش بر زمین می گذارند ..... حاج آقا سرمدی را میبینم، آن پیرمرد شوخ طبع چقدر محزون است ....   

 

    

حاج آقا بیات سرمدی  

 

 

 

به سمت قطعه 25 حرکت آغاز می شود، لااله الا الله محمد رسول الله علی ولی الله.... الله اکبر الله اکبر الله اکبر ..... یازهرا یاحسین یازهرا یا حسین زمزمه جمعیت تشییع کننده است ....   

  

 

 

ثانیه هایی می رسد که حقیقتاً حس میکنم حاج خانم را از دست داده ایم..... 

دوستانم چند ساعت قبل از فوت حاج خانم، ایشان و حاج آقا را برای نمایشگاه دفاع مقدس منطقه 18(خلیج) دعوت کرده بودند، حاج خانم بعد از روایتگری فرزندان شهیدش و توصیه به شناخت شهدا و عدم خیانت به آنها به خانه رفته بود و تنها  چند ساعت بعد به قرار ملاقات با فرزندانش لبیک گفت. فیلم سخنرانی حاج خانم را دیدم بسیار سرحال بود و با همان کلام شیوا و بی نهایت پخته و عمیق سخن میگفت..... 

وای وای وای .... گوهری از میانمان رفت که دیگر چون اویی بوجود نخواهد آمد ....خسرانی عظیم ..... 

وای حاج خانم ... وقتی می گویند محرمش بند کفن را باز کند می فهمم که حاج خانم دیگر نیست ....قرار از کف میدهم ....حاج خانم تورخدا مثل همون موقع که قول دادی سفارشمون رو به فرزندان شهیدت بکنی الان هم سفارش کن سلام به آقا اباعبدالله ع برسون .... 

حاج خانم واقعا دیگه نیستی؟ بین ما نیستی؟ آی ....آی .... آی .....  

حاج خانم دلم برات تنگ میشه، گفته بودی بازم بیاید براتون آش درست کنم ..... 

حاج خانم کور شدم انقدر گریه کردم....

آرزو داشتی حضرت آقا رو ببینی خودت می گفتی ...  

حاج خانم تنهامون گذاشتی، این جامعه چقدر به شماها نیاز داره ولی درک نمیشه ! 

حاج خانم تو لیست مهمونهای دعوتی برای بازگشت مادرم از سفر حج نوشته بودم: مادر شهیدان بیات سرمدی.... اما زنگ زدم به مادر گفتم حاج خانم رفت و مادر گفت که به یادش خواهد بود در سرزمین وحی .... 

 

حاج خانم یه فرد خوب عادی نبود، یه مادر شهید عادی نبود، اینو اونایی میدونن که میشناسنش یا حتی فقط یکبار دیدنش .....از چشم برزخی حاج خانم مطلبی گفت یکی از دوستانش که تنم لرزید .... الله الله از این عظمت .... 

 

گوشیت حاج خانم خاموشه، پیامک میزنم نمیرسه.... 

(مشترک مورد نظر میهمان شهیدان است، چون جنستان متفاوت است ارتباط با مشترک موردنظر امکان پذیر نمی باشد لطفا تماس نگیرید) 

 

حاج خانم تو گلزار شهداست اونجاییه که والدین چند شهیده تدفین میشن، حاج خانم درست پشت مزار حاجی بخشی آروم گرفته...   

 

از توی اون بهشتی که هستی برای ما بدبختهای دنیوی دعا کن مادر ........  

 

(مراسم ختم:2 شنبه، 8 مهر، جوادیه، خ 10 متری اول، بازارچه، مسجد فردانش، ساعت 16 الی 17:30) 

 

 

****************************** 

در ادامه روز 6 مهر : 

 

آسایشگاه جانبازان نیایش 

 

دوستان حزب الله سایبر زحمت کشیده و زمینه دیدار به یاد ماندنی را فراهم کردند.... 

 

با مادر شهید صبوری و دوستان می رویم سعادت آباد، آسایشگاه نیایش، زود رسیده ایم، منتظر دوستان حزب الله سایبر می مانیم ... حاج خانم صبوری خسته میشود کارت بنیاد شهید را نشان میدهد و ما قبل از دوستان حزب الله، روادید آسایشگاه را میگیریم، در همین حین دوستان حزب الله میرسند ....  

 

با جلوداری حاج خانم صبوری حرکت میکنیم که جانبازی در همان ابتدا(جانباز حسین قرابیگی) جلوی مادر شهید صبوری عرض ادبی میکند عجیب.....  

 

مسیر را به سمت آلاچیق طی میکنیم، جانبازی در راه می گوید: تسبیح پلاستیکی ندارید؟ این سخن را دفعه پیش نیز از او شنیده بودیم، هنوز جوان است اما شکسته، مجرد است و  دنیایی غریب دارد، با کسی دمخور نمی شود ....   

جانباز دیگری می گوید: سیگار نیاوردید؟ باز بغضم می ترکد و چهره ام را پنهان میکنم، تاب ندارم، نام شهید و وجود جانباز آتشم میزند دست خودم نیست، خدایا اینها همان نوجوانان و جوانان رشیدی هستند که وجودشان و الله اکبرهایشان لرزه بر لشگر بعثیها می انداخت، همان شیرمردان بزرگی که به گفته عارفین بزرگ، مصداق این حدیث از پیامبرند: آنان که در آخر زمان ایمانشان را حفظ کنند برتری دارند بر تمامی افراد تاریخ بشر (غیر از شهدای کربلا) از بزرگان شنیده ام که اینان از یاران امام زمان هم برترند .... خدایا آن جوانان برنا اکنون ......  

 

به آلاچیق میرسیم، جانباز حسین قرابیگی خود را به مادر شهید صبوری می رساند، لحظه ها را شکار و عکس میگیرم، می نشیند متواضعانه مقابل مادر شهید صبوری و می گوید: حاج خانم خوش به حالت مادر شهید، من هم چندسال مفقوالاثر بودم و پدرم دق مرگم شد، آنقدر دردل می کند و خاکسار مادر شهید می شود که به خدا قسم از خجالت آب می شوم، او که خود از جنس شهید است اینهمه تواضع دارد ما چه باید بکنیم .... !  

 

 

 

به مادر شهید میگوید ما فراموش شدیم و .....  شنیدن این جمله از زبان این عزیزان چقدر دردآور است.... می پرم وسط حرفش و می گویم به خدا فراموش نشدید ما فراموشتون نکردیم به خدا فراموشتون نکردیم .... گویی که مرهمی بر زخم دلش گذاشته می شود با رضایتی می گوید: می دونم چون شما از جنس مایید شما هم فراموش کنید دیگه هیچی. اما شما از جنس مایید فراموش نمیکنند بچه های بسیج از جنس خودمون هستند.... چه فخری به خلایق میکنم که جانبازی مارا به جمع جنس خودشان راه میدهد و عزتمان میگذارد .... برای من، طیران در آسمان است این عزت ....می گویند این جانباز 3 روز پیش به کما رفته و معجزه وار برگشته.... هنوز جوان است.... آن روزها کم سن بوده ...  

 

جانباز حسین قرابیگی چادر مادر شهید صبوری را میگیرد و چند بار بر آن بوسه میزند مادر هم خم شده و شانه اش را می بوسد ... می گوید مادر من پسرتم فکر کن پسرت اومده، من مفقوالاثر بودم پدرم دق مرگم شد.....    دلدادگی مادر و فرزند ... شهید و جامانده .....غوغا می کند در فضا ....برخی دوستان اشکهای مرواریدی می ریزند .... 

تا انتهای مراسم می گوید چقدر خوشحالم مادر شهید شونمو بوسید عزت داد بهم، منت گذاشت.  

 

هر موقع با جمعی به دیدن عزیزان ایثارگر می رویم دغدغه آن دارم که دوستان آیا میدانند این عزیزان چه مشکلاتی دارند؟ اینبار هم در این فکرم.... که جانبازی گرانقدر اینگونه شروع میکند:   

به بهشت زهرای نیایش خوش آمدید(چندباره آتش میگیرم، بهشت زهرا گفتن حکایت از مرگ تدریجی و انزوا و افسردگیست)

دفاع مقدس روزهای به یادماندنی بود و امروز خط شکنان زمان دوران دفاع مقدس اینجا گرد هم آمدند و کسی آنها را نمی‌شناسد؛ من در مقابل بچه‌های دیگر قطره‌ای هستم و به نیابت از آنها می‌گویم که جانبازان اعصاب و روان مظلوم واقع شده‌اند؛ چه در جمع مردم و چه مسئولین. ما فراموش شدیم.

هفته دفاع مقدس، هفته مهم و خاصی برای ایثارگران است؛ توقع می‌رفت که در این ایام مسئولان به آسایشگاه بیایند و قدم روی چشم‌های ما بگذارند و گره‌ای از کار ما باز کنند اما به جز بسیجیان هیچ مسئول رده بالایی به دیدار ما نیامد؛ فقط ما هستیم و پرسنل خوب آسایشگاه نیایش. 

یک زمانی زنان این مرز و بوم چادر به دندان می‌گرفتند و با بوی اسپند ما را راهی جبهه‌های جنگ می‌کردند؛ آنها خودشان به اتوبوس می‌رساندند تا به ما دست تکان دهند؛ انگار آن روزهای رشادت، ایثار و محبت گذشت و تمام شد. 

در آسایشگاه نیایش جانبازانی هستند که ۱۵ ـ ۲۰ سال در اینجا حضور دارند؛ تنها خوشحالی آنها می‌دانید چیست؟ این است که یکی از اقوام و آشنایان بیایند و او را به مدت ۱۲ ساعت بیرون ببرند؛ گاهی آنها را در بیرون از منزل مهمان می‌کنند و ناهار می‌خورند و بعد دوباره به آسایشگاه بازمی‌گردانند؛ این می‌شود دل خوشی آن جانباز و تا مدت‌ها در خاطرات همین ۱۲ ساعت زندگی می‌کند. 

ما از دنیا طلب نداریم؛ اما باید خانواده‌های ما تأمین شوند؛ که متأسفانه با حقوق‌های ناچیزی که می‌گیرند و برخی هم نمی گیرند، تأمین نمی‌شوند؛ ما از این دنیا لذتی نمی‌بریم، اگر لذتی هست یادآوری خاطرات دوران دفاع مقدس است؛ روزهایی سرشار از رشادت، مردانگی و گذشت. 

صحنه کربلای حسین(ع) را در هشت سال دفاع مقدس دیدیم؛ شب عملیات فرمانده به پسر ۱۳  ـ ۱۴ ساله می‌گوید: فردا عملیات است شهید می‌شوید آن نوجوان می‌گوید برای همین آمدم و شهید می‌شود؛ این همان تکرار صحنه‌ رخصت میدان قاسم بن‌‌الحسن(ع) در کربلاست. 

این روزها می‌بینیم کسانی که به خودروهای آخرین سیستم سوار هستند، خیلی راحت از کنارمان عبور می‌کنند؛ به این نمی‌گویند مردانگی؛ مردانگی آن است که بچه‌های رزمنده در مرداد ماه و در گرمای تابستان، یخ سهمیه سنگر خودشان را به سایر رزمنده‌ها می‌دادند و خودشان از آب خنک می‌گذشتند.  

 

در زمان جنگ کسانی بودند که به خارج از کشور رفتند و تحصیل کردند؛ بعد که کشور آرام شد، آرامشی که ما فراهم کردیم، دکمه‌ یقه را سفت بستند و شدند بردار  و امروز برای ما تصمیم می‌گیرند؛ قانونی را طرح و تصویب می‌کنند که به ضرر ایثارگران است! (بخصوص این جانباز دل پری داشت از نمایندگان مجلس و اما از بنیاد شهید سربسته می گویند، درست است که واهمه ای ندارند و چیزی برای باختن ندارند اما جایی که زیر نظر بنیاد است محدودیتهایی هم دارد، وگرنه عامل اصلی وضعیت اسفناک این عزیزان بنیاد شهید است)

با تمام این شکواییه‌ها می‌خواهم بگویم این حرفها نشانه نارضایتی نیست؛ سوء تعبیر نشود؛ ما جانبازان تا آخرین قطره خون‌ پشت ولایت می‌ایستیم، دست از ولایت بر نمی‌داریم  و صحنه را خالی نمی‌گذاریم.  

 

این جمله را که می گوید یکصدا فریاد میزنند الله اکبر خامنه ای رهبر .... رگ غیرتشان را دیدم دیدم به خدا دیدم، خدایا چقدر متواضع و غیور، با تمام مشکلات همچنان در صف اول اعتقاد راسخ، همان اعتقادی که برای آن جان داده اند....می گویند با همین جسمهای شکسته آماده ایم....   

 

وقتی می گویم همه عزت و آرامش و همه چیزمان از شماست همگی می گویند وظیفه مان بود....(وظیفه من و ما چیست؟!) 

 

جانبازی بود گفتند 14 سالگی رفته و 17 سالگی جانباز شده و مدتهاست که در آسایشگاه است، سیرتها را میبیند هیچ گناهی نکرده، به هیچ زنی نگاه نمی کند، هرچه گفتند نگاه کن این خانمها حرف دارند نگاه نکرد که نکرد حرفی هم نزد اما با آقایان حرف میزد ....گفتند غیرممکن است نگاه کند..... وای خدایا مخ کوچک و ناقصم سوخت و دود کشید و تمام شد... آخر اینهمه وارستگی مگر ممکن است ؟!!!     

 

فضای شادی را دوستان فراهم میکنند: هنرمندان تقلید صدا و ... تئاتر برگزار می شود و هرکسی می آید و دهانی آواز می خواند.... برخی جانبازان به شدت شادند و دست میزنند اما برخی را گویی هیچ چیزی شاد نمیکند در خلسه خاصی هستند ... هنرمند و مجری مدعو، آهنگهای زیادی می خواند و چند آهنگ که برای ایران خوانده شده، جمعیت که محو تماشای خواننده است نگاهی به چهره جانبازان می اندازم بعضی گریه میکنند، جانبازی تاب ندارد و با شنیدن مضامینی از قبیل؛ ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود چه سفرها کرده ایم... رنج دوران برده ایم .... بغض شدیدی دارد اما کنترل میکند و به سرعت برمیخیزد و آقایان را کنار میزند و می رود تا بغضش را منفجر کند .... سخت است برای مردان غیور .... حس حماسی ما گل میکند غیرت آنها که جای خود دارد اما درد آنجاست که امروزشان غریبانه است....اینجاست که گریه وجودشان را میشکند.... کسی متوجه رفتنش نمی شود . 

 

 

امروز پیر است اما روزگاری خطشکن بوده. خط شکن!                                                              دریای برادری و عاطفه اند  

 

چندنفرشان آواز میخوانند، آهنگهای مرحوم بسطامی و چقدر هنرمندانه، بعضیها با لحن سرودهای انقلابی، شیطنت میکنند و جمعیت از خنده ریسه میرودند: برادر برادر شماره ای بده به من .... ای خواهر ای خواهر شماره ای نمیدم باهات قرار میذارم تو پارک ملت ....     یاد بذله گوییها و شادیهای رزمندگان در آن روزها می افتم..... همه چیزشان به جاست؛ غیرتشان، هنرشان، شادیشان، ادبشان و ......اما افسوس که بدجوری شکسته اند، دردهای جسمشان به کنار ..... شکستندشان آب ندیده و آبی شده ها و یک شبه انقلابی شده ها، حاجی گیرینفها شکستندشان .... نیازی به توضیح مفصل نیست همین که آه می کشند و می گویند فراموش شدیم، تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل .... 

   

 

 

نه اشتباه نشود جو شادی بود همه راضی بودند و شاد همه بچه ها هم جانبازان ... تا غم دارند غم دارم دست خودم نیست.    

  

خداحافظی میکنیم...، سمت خروجی، جانباز حسین قرابیگی ایستاده و  می گوید خاک پای شما سرمه چشمان ما.... می گویم نگید توروخدا ما خاک پای شماییم ..... باز چشمش به مادر شهید صبوری می افتد و می گوید مادر شهید همش جلوی من درمیاد بهم عزت میده شونمو بوسیده....

 

راستی میدانیم جانباز اعصاب و روان کیست؟ درد چیست؟ چرا برخی جانبازان ازدواج نکرده اند؟(مجرد ماندن برای زن عجیب نیست اما برای مرد عجیب است). برخی خانواده ای ندارند یا اینکه خانواده رهایشان کرده اند و در آسایشگاه زندگی میکنند. اینکه می گویند ما فراموش شده ایم چه معنی میدهد؟ وقتی برای دیدار که حداقل ترین تکلیف ماست، تریلی تریلی و قطارقطار بهانه ردیف میکنی، کاش کمی بیندیشی که اندیشیدن سرمایه بزرگیست که در احادیث گفته شده برتر از 70 سال عبادت است، کاش بیندیشی که اینها برای یک عمر عزت و آرامش ما، یک عمر آرامششان را فدا کردند و اکنون دریغ از عزت..... کاش بیندیشی که اولویت دادن به خود و کارهای خود، همان روحیه منفعت طلبی حاکم بر غرب و مکتب سرمایه داریست. تو میدانی متعلق به کدامین مکتبی؟! روحیه جهادی داشتن یعنی ایثارکردن، کمی وقت گذاشتن برای این عزیزان ایثار بزرگیست یا انجام تکلیف؟ کاش بیندیشی؟     

 

 و آسایشگاه.... 

بعضی اینجا زندگی میکنند 

هر روز اینجا.... 

 

 

  

لطفاً جهت نظر دادن به قسمت بالای مطلب مراجعه کنید.





 

 

 

 

نظرات 13 + ارسال نظر
رها دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:17 ق.ظ http://asemooni1368.mihanblog.com/

سلام خوبی؟
دوست دارم بیایی با هم تبادل لینک کنیم تا هم بازدید کننده وبت بره بالا هم من بازم بتونم بهت سر بزنم میدونی چرا ؟چون اگه وبت را ثبت کنی من آدرس وبلاگت را دارم در ضمن من هر روز به دوستام سر میزنم منتظرت هستم

سلام.
مادر کجا رفت!؟ *** پیش خدا رفت!!!

جانبازان عزیز! شهدای زنده ما هستند! اما کاش شعار نمی دادیم و همیشه یاریگرشان بودیم...

خدایا، امام زمان ما را سلامت بدار و ظهورش را هر چه سریعتر برسان.
خدایا، امام ما خامنه ای را حفظ کن.
تاظهور.
یاعلی.

نقطه چین تا خدا سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 ق.ظ http://noghtechintakhoda.blogfa.com/

سلام خواهری سلامی نه مثل همیشه سلامی از جنس بغض سلامی از جنس اشک سلامی از جنس.......
با کلمه کلمه این پست ارام و بی صدا فقط دارم اشک میریزم
از اون روز تا حالا فقط......یه بغض عجیب همه ی وجودم رو پر کرده.
بغض به خاطر این همه تواضع جانباز حسین قرابیگی
بغض به خاطر مظلومیت اونها
یغض به خاطر شنیدن جمله خوش امدید به بهشت زهرای نیایش
بغض.........................................

نقطه چین تا خدا سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:59 ق.ظ http://noghtechintakhoda.blogfa.com/

از روزی که از اسایشگاه برگشتیم هر بار که میشینم سر وبلاگم هر بار که مییام یه یست جدید درباره جانبازان اسایشگاه نیایش بذارم هیچی نمیتونم بذارم نمیدونم چرا دستم به قلم نمیره...........................نمیدونم چرا همش به جای نوشتن باید اشکام رو پاک کنم
اگه میشه مطلب شما البته با کمی حذف و اضافه تو وبلاگم بذارم.

نقطه چین تا خدا سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ب.ظ

با خوندن نوشتتون خیلی حسرت خوردم که کاشکی منم این مادر شهید رو از نزدیک دیده بودم و باهاشون هم کلام شده بودم.........
البته کسایی مثل این مادر شهید شاید خیلی تو جامعه مون باشن ولی مشکل اینجاست که خیلیاشون گمنامن و وقتی از دستشون میدیم میفهمیم.............................

نیلای چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:45 ق.ظ

سلام
با سرچ یه مطلب از گوگل به وبلاگتون رسیدم
و به پست (یادم باشد و یادت نرود که ما برای یک بار ایستادن هزار بار افتادیم) مهر 90
با خط به خط نوشته های اون مطلب اشک ریختم

بابای من جانبازی بود که عین 8 سال رو جبهه رفت و جنگید و بارها مجروح شد اما دست از جبهه برنداشت
حتی یک بار هم دنبال درصد جانبازی نرفت و پاش به بنیاد شهید و ایثارگران باز نشد
می گفت من برای رضای خدا جنگیدم و جبهه رفتم
نه برای درصد و امتیاز

اما این سالهای آخر بیمار و از کار افتاده شده بود
به سختی می تونست کار کنه و برای همین هم درآمدش به شدت کم شده بود و حتی نمی تونست مخارج زندگی خانوادشو تامین کنه
قلب بیمارش باید عمل می شد
واسه عملش 500 هزار تومن ناقابل پول لازم داشتیم و ... نداشتیم
غرور و غیرتش اجازه نمی داد به هرکسی رو بندازه و بگه پول ندارم عمل کنم
مامان طاقتش تموم شد و رفت از بنیاد درخواست کمک کرد
گفتند ما فقط به جانبازا کمک می کنیم
هرچی دلیل و برهان آوردیم که به خدا اینم جانبازه ، گوش هیچ کس بدهکار نبود
گفتیم لااقل براش پرونده تشکیل بدین شاید بهش درصد جانبازی تعلق بگیره ، اما هر بار به یه بهانه ای پرونده شو رد کردن و گفتن بهش تعلق نمی گیره
به هر دری زدیم بی فایده بود
بابا رفت پیش خدا و ... ما رو تنها گذاشت

پـــیـــچ بـــزرگ تـــاریـــخـــی چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 ب.ظ http://piche-bozorge-tarikh.blogfa.com/

سلام.
بخاطرصورتم ۲۵بار عمل شدم/اسم جانباز را روی خودم نمی گذارم:
http://www.farhangnews.ir/content/49823

حتماً بخونین که خیلی جالبه.


خدایا، امام زمان ما را سلامت بدار و ظهورش را هر چه سریعتر برسان.
خدایا، امام ما خامنه ای را حفظ کن.
تاظهور.
یاعلی.

رها جمعه 12 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:59 ب.ظ httphttp://raha20012.blogfa.com/

ما که خود تشنه دیدار توئیم
همه نادیده خریدار توئیم
نه خریدار گرفتار توئیم
نه گرفتار که بیمار تو ئیم
همه گوییم بیا مهدی جان
بشنو ناله ما مهدی جان

سلام



همچو صهبا دل به امید شفاعت بسته ام

محشری بر پا کند در محشر کبری شهید



مانا باشید

شازده کوچولو یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:27 ب.ظ http://www.totivar.blogfa.com

سلام
...

حرف های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه باخبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان چقدر زود دیر می شود!

...دیر می شود!
قیصر امین پور

سلام...

و من و داغ ابدی استاد .......

ghasedak دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ http://parchameslam.mihanblog.com/

گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است
باز شرمنده ام از این سر باقی مانده ...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:26 ق.ظ


میگم بی بندو باری را هرگز نمی ژسندیم.
مرگ بر ضد ولایت فقیه
مرگ بر اشراقی های جنایتکار و نوکر انگلیس

ساوری یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 05:24 ق.ظ

سلام:به « رصد57»سربزنیدممنون.
http://rasade57.ir/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد