کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

استاد شهیدم؛ جانباز شهید، عارف عظیم، دکتر محمود رفیعی، بازخواهی گشت در صبح ظهور میدانم. تا طلوع موعود... کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

استاد شهیدم؛ جانباز شهید، عارف عظیم، دکتر محمود رفیعی، بازخواهی گشت در صبح ظهور میدانم. تا طلوع موعود... کجایی سبزترین رزمنده دنیا؟

جانباز بدون درصد، بدون عنوان شهادت، شهادتت مبارک

 

بنام خدای جانباز 

بنام خدای نفسهای شیمیایی و ریه های از کار افتاده 

بنام خدای اعصاب و روان، بنام خدای باقی الشهدا 

 

  

سیدهادی کسایی زاده را بشناسید. به جرأت میگویم دغدغه مندترین، پیگیرترین، شجاع ترین خبرنگار و فعال حقوق جانبازان. بارها در وبلاگش خوانده ایم که جانباز در آغوشش یا بر دستانش شهید شده است اما این بار او از جانبازی میگوید که از آن به عنوان تلخ ترین مصاحبه کاریش نام می برد، این بار جانباز بعد از مصاحبه شهید شد :   

 

 

تلخ ترین مصاحبه خبری 

 

          

                 جانبازی که بعد از گفت‌وگو با من شهید شد   

 

وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران- کسایی زاده: این گفت‌وگو را در حالی می نویسم که هنوز چند ساعت از گفت‌وگوی من با جانباز رستمیان نگذشته است که همسر جانباز تماس گرفت و گفت جانباز شهید شد. این گفت‌وگو را در حالی می نویسم که اشکهایم برای مظلومیت جانبازان گمنام سالهاست جاری است و قلمم برای آنان به حرکت افتاده به امید روزی که ایثارگران گمنام ایران هم روزی دیده شوند.  

ید‌الله رستمیان رزمنده 43 ساله سرپل ذهاب است که در سن نوجوانی پدرش را در حمله هوایی دشمن از دست داد و فرزند شهید شد ولی وقتی بزرگ‌تر شد به جبهه رفت و امروز به دلیل تشدید عوارض موج انفجار و مصدومیت شیمیایی 500 روزی است که در بیمارستان پاستور نو تهران بستری است. اما افسوس که نه درصد جانبازی دارد تا بتوان قانوناً به او جانباز گفت و نه می‌تواند خاطراتش را بازگو کند

 

شاید اگر همسر جانباز نبود هیچ‌گاه نمی توانستیم یکی دیگر از قهرمانان وطن و گنجینه های هشت سال دفاع مقدس را پیدا کنیم. قرارمان ساعت 12 ظهر طبقه چهارم بیمارستان پاستور نو تهران بود. همسر جانباز به هر زحمتی بود توانست فرزندانش را خانه مادر بگذارد و 12 ساعت مسیر طولانی سرپل ذهاب تا تهران را طی کند تا زمان مصاحبه در کنار همسرش باشد. من تنها نبودم و برای دیدن این جانباز با دوستانم به دستبوسی رسیدیم.  

جانباز رستمیان و همسرش با دیدن ما خوشحال شدند و انگار روحیه تازه‌ای گرفتند چرا که سالها بود کسی به چشم جانباز و خانواده ایثارگر به آنها توجه نکرده بود. ید الله رستمیان به راحتی قادر به تکلم نبود و به دلیل شوک مغزی تنها همسرش را می شناخت و گاهی هم به سختی می‌توانست دوران جنگ را روایت کند. همسرش می گفت:   

ید‌الله آنقدر وضعیت بحرانی دارد که گاهی در خانه می گوید مگر نمی بینید آهنگران دارد نوحه می خواند چرا چادر بر سرتان نیست و بعد حمله می‌کند به بچه‌ها.... یکبار هم دخترم را جای بعثیها اشتباه گرفت و به طرفش حمله کرد. به خدا هنوز همسرم به این دنیا نیامده و در دوران جنگ سیر می‌کند. حتی وقتی یک قاشق روی ظرف می‌خورد تمام بشقاب غذا روی سقف بود. گفته‌های من را همسران جانبازان اعصاب و روان می‌فهمند و باور دارند. این است زندگی با یک جانباز اعصاب و روان ولی با این حال دخترانم دلشان برای بابا تنگ شده

  

دختر کوچکم شبها بالش ید الله را برمی‌دارد و می‌گوید بوی بابا را می‌دهد و تنها روی آن بالش می‌خوابد. 

یدالله قصه ما 16 ساله بود که از مدرسه وارد جبهه شد. خودش می گوید: مسئول پدافند هوایی در تیپ نبی اکرم کرمانشاه بودم و پس از آن مسئول تدارکات شدم. می گفت: یادم نیست چه روزی بود ولی یک روز صبح زود هواپیماهای دشمن به قرارگاه نجف حمله کردند و موج انفجار مرا پرتاب کرد. بوی خیار تمام فضا را گرفته بود و این یعنی اینکه من شیمیایی شدم. انگار قرار نبود خاطره خوش روز قبل که با شهید صیاد شیرازی خوش و بش می کردم ماندگار باشد ولی من آمده بودم تا از کشورم دفاع کنم برای همین از بیمارستان فارابی کرمانشاه دوباره به جبهه برگشتم.  

 

این جانباز گمنام جنگ تحمیلی در مورد دومین مجروحیتش می گوید: بعد از بمباران شیمیایی روستای زرده به گروه ما دستور دادند با تیم 12 نفره به کمک روستائیان برویم. وقتی به روستا رسیدیم وضعیت بسیار اسفبار بود. برای نجات روستائیان حتی کارمان به تنفس نفس به نفس افتاد و همین موجب شد تا دوباره شیمیایی شوم.جانباز رستمیان بعد از جنگ تحمیلی وارد دانشگاه تربیت مدرس شد و توانست با مدرک فوق دیپلم معلم مدرسه در مقطع راهنمایی در روستای زرده شود. در همان دوران تربیت‌مدرس با همسرش آشنا شد و با هم ازدواج کردند. همسر جانباز در ادامه گفته های همسرش می گوید: یک روز وقتی ید الله به حمام رفته بود بوی شامپو حالش را بد کرد و رنگش سیاه شد. به سرعت او را به درمانگاه بردیم ولی هیچ پزشکی دلیلش را پیدا نکرد. تا اینکه یکی از پزشکان در تهران گفت: همسرتان مشکوک است و پس از آزمایشات اعلام کردند که او به دلیل استشمام گاز خردل شیمیایی شده است.

 

پزشکان قبول ندارند همسرم جانباز شیمیایی است 

  

از آن روز به بعد ید‌الله به دود، بو و گرد و خاک حساس شد و دائما سرفه می‌کرد. پشت گوشش هم شروع به تاول زدن کرد. من با اینکه معلم بودم به دنبال پرونده جانبازی ید الله رفتم. سال 83 معاونت بهداری بسیج هم تایید کرد همسرم شیمیایی شده ولی با اینکه دکتر مصطفی قانعی از متخصصان بیمارستان بقیه الله که هم اکنون معاون وزیر بهداشت است و دکتر صداقت و دکتر اصلانی نوشتند یدالله شیمیایی شده ولی کمیسیون بنیاد شهید قبول نکرد و گفتند باید برگه صورت سانحه داشته باشید و به همین دلیل ید الله جانباز محسوب نشد.

    

 

برخورد نامناسب مسئول بنیاد شهید  

 

 

یادم هست برای درمان همسرم با دخترانم به تهران آمدم ولی جایی برای ماندن نداشتیم. به بنیاد شهید رفتیم تا حداقل بتوانیم برای چند شب از خوابگاه بنیاد استفاده کنیم. وقتی به اتاق یکی از مسئولان بنیاد شهید رفتم به او گفتم درست است که همسرم درصد جانبازی ندارد ولی کارت فرزند شهید دارد حداقل چند روزی به ما پناه دهید تا درمانش تمام شود. آن مسئول به ما گفت: ایشان دیگر صغیر نیستند و بزرگ شده‌اند. من گفتم آن زمان که جبهه رفت صغیر بود ولی کسی او را ندید. شما آمدید کرمانشاه و برگشتید و رزمندگی و جانبازی گرفتید ولی ما هنوز روی مین زندگی می‌کنیم و مرز‌نشین هستیم. بعد من را تهدید به برخورد و دستگیر شدن کردند و ید‌الله دست مرا گرفت و از پله های بنیاد شهید پایین رفتیم. 

    

ماهی 600 هزار تومان هزینه داروهای جانباز است  

 

به گفته همسر جانباز هم اکنون آقای رستمیان در مرخصی استعلاجی به سر می برد و حقوق ماهانه‌اش حدود 800 هزار تومان است. هر چند آقا یدالله بیمه تامین اجتماعی است ولی برای تامین برخی داروها باید ماهانه بیش از 600 هزار تومان پرداخت کنیم. همسر جانباز رستمیان سال گذشته به دلیل مراقبت از همسرش از شغل معلمی استعفا می دهد ولی آموزش و پرورش کرمانشاه قبول نکرد و او همچنان مسئولیت خانه و خانواده و 300 دانش‌آموز مدرسه و همسری جانباز را برعهده دارد. همسر این قهرمان وطن در لابه‌لای درد دلهایش به ما می‌گوید: هر چند که بیمه بخش زیادی از هزینه های درمانی را تقبل کرده ولی تاکنون بیش از 10 میلیون تومان هزینه کرده ایم در حالی که اگر همسرم درصد جانبازی داشت...

    

 

از رئیس جمهور جانبازی شوهرم را می خواهم  

  

جانباز ید الله رستمیان دستانش می لرزید و اعصابش را نمی توانست کنترل کند. ولی برایمان چای آورد و پذیرایی کرد. همسرش می گفت وقتی امروز به تهران آمدم و وارد اتاقش شدم دیدم موهایش مشکی شده خندیدم گفتم چه کردی ید الله گفت برای تو جوان شدم. جالب اینجا بود که همسر جانباز از ما دعوت کرد تا به مدرسه‌اش بیاییم گفتیم چه خبر است گفت: 10 اردیبهشت میزبان 10 هزار نفر از بچه های راهیان نور هستیم و من به این همه انرژی و انگیزه و صبر و استقامت افتخار کردم. خوشحال بود چون دکتر گفته بود می‌توانی همسرت را با خود ببری.... مرخصی چند روزه برای شادی خانواده. همسر جانباز تاکنون دو بار به رئیس جمهور نامه نوشته و مشکلاتش را مطرح کرده است ولی در پاسخ به نامه‌اش او را به کمیته امداد حواله کردند و او در پاسخ گفت: من برای بچه هایم محبت می خواهم شما محبت می‌فروشید؟ من از رئیس جمهور حق جانبازی شوهرم را می خواهم. دیگر نمی توانستم بنویسم زیرا اشکهایم روی برگه خبر جاری شده بود. همسر جانباز از مدرسه‌اش روی میدان مین سخن گفت. از دوستانش که هنوز روی مین تکه تکه می‌شوند. از همرزمان همسرش که پشت میزهای بزرگ تکیه زده‌اند و به حال او می خندند و از بی‌وفایی روزگار. انگار جنگ برای آنها هنوز تمام نشده است و ما با خیالی آسوده بر این باوریم که قهرمانان وطن در خور شأنشان تجلیل می‌شوند. ساعت 9 صبح بود که همسر جانباز با من تماس گرفت و گفت: بعد از اینکه شما از بیمارستان رفتید همسرم خیلی خوشحال بود و با هم رفتیم تهران قدم زدیم. صبح که خواستم او را از خواب بیدار کنم دیدم گوشه لبش قطره خونی است و پرستاران بعد از مدتی گفتند تسلیت عرض می‌کنیم. جنازه را به شهرمان بردیم و صبح روز شنبه به خاک سپرده شد. فقط همین. 

 

  

منبع: وبلاگ جانبازان شیمیایی (سیدهادی کسایی زاده) 

  

   

همسنگر بسیجی نوشت: 

 

آقای رئیس جمهور چشم و گوشتو ببند و خیال کن که اطرافیانت امام زاده تشریف دارن و خیالت تخت تخت باشه که اگر خواب باشی یا بیدار، اطرافیانت چنان به امورات رسیدگی میکنن که آروز میکنیم کاش مشکل داشتیم تا به ماهم میرسیدن!!!!! 

 

 آقای رئیس جمهور موجودات فاقد ؟؟؟؟؟ رو  گذاشتی متولی امور شهدا و ایثارگران! کسانی که حق ایثارگر رو از او دریغ میکنند چه عنوانی باید بهشون بدید؟!

 

مسئولین بیکار در بنیاد، دنبال وبلاگ نویسها بگردید تا بتونید خفشون کنید...! کار دیگری اگر میکنید اطلاع بدید تا بفهمیم. البته کار فرهنگی هم میکنید!!!! 

 

کسانی که کلاهشون هم تو جبهه نیفتاد، حتی بادی هم نبود کلاهشون رو اونطرفی ببره الان شدن متولی ایثارگران ... 

 

اونا جنگیدن شما شدید رئیس و مسئول و مشغول به کار که الان به راحتی لهشون کنید. 

 

گویا بدجوری عنوان همسنگر بسیجی، چشمهاتونو آزار میده...پس آزرده تر باد چشمان ؟؟؟؟تان 

 

خواهم نوشت....فریاد خواهم زد.... همسنگر بسیجی خفه نمیشه ....  

 

تا پای جان فریاد خواهم زد که عدالت و  انسانیت در بنیاد شهید لگدکوب شده مدتهاست ............  

 

بنیاد شهید و ایثارگران مدتهاست تبدیل شده به بنیاد ضدشهید و ضدایثارگران ....مدتهاست .... 

 

 آقای احمدی نژاد! همسر جانباز، جانبازی همسرش را می خواهد.....(قبل از مصاحبه) 

 بعد از مصاحبه و شهادت: جواز شهادت همسرش را میخواهد چون کسی که جانباز نیست شهید هم محسوب نمی شود. 

2 برابر : جانبازی و شهادت همسرش را میخواهد... کجا کتمانش کردید و دریغ....

احیاناً اگر خواستید رسیدگی کنید از اطرافیانتان که چشم و گوشتان هستند از جمله زریبافان بی درد استعلام کنید تا حقیقت را به مذبح بنیاد ببرد و خلاص.........

  

  

 لطفا جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید.





 

  

دیدار نوروزی با جانبازان

  

 حکایت مردان مرد

 

 

در تلاش برای هماهنگی دوستان برای دیدار با جانبازی بودم که پیامکی از جانباز آشنای دیگری که خود پیگیر امور همرزمانش هست رسید با این مضمون: 

 

جانباز خوزستانی ؟؟ حال مساعدی نداره، حتی قدرت جوابگویی تلفن رو هم ندراه، مشکلی نیست مسئولین خیالشان راحت، هستند کسانی که به راحتی درد بکشند، اصلاً کل قضیه جانبازان شبهه است، شبهه درست کنند برایمان ...ما درغگوییم ....بیخیال ........... 

چرا دعا کنم حالش بهتر بشه؟ تا درد و رنج رو بهتر تحمل کنه؟ تا شرمنده اهل و عیال بشه؟ 

کاش راهیان نور معبری به منزل این جانباز میزد..... 

آخرین جمله پیامک این بود: کاش راهیان نور معبری به منزل این جانباز میزد.... 

 

خدایا چه کنم؟ چقدر این راه و اون راه رو بررسی کنیم! چقدر دودوتا چهارتا کنیم و به صفر برسیم؟ 

فقط میگم عذابتان الیم تر مسئولین بی درد.....البته این به معنی ساقط شدن تکلیف از من و تو نیست.... 

  

خلاصه برنامه دیدار ما با جانباز تهرانی هماهنگ شد و راهی شدیم اما در تمام لحظه ها در فکر آن جانباز خوزستانی بودم .... 

 

رسیدیم به منزل جانباز ..... قبلا هم رفته بودیم ...دیدار این بار نوروزی بود. وارد منزل شدیم ....خدا و شهدا را شاهد میگیرم که شعف خاصی در چشمان جانباز و خانواده اش دیدم .... چقدر از دیدار ما خوشحال شدند. حس همیشگی شرمندگی در برابر این عزیزان مانند همیشه عذابم میداد ... 

 

دیدار شیرینی بود ...دیدن خوشحالی آنها ...بازگوکردن خاطرات تلخ و دردهای جسمی و روحی هم لطفی خاص دارد ...اصلاً شنیدن دردلهای این عزیزان آرام بخش است ...حس آرامی میگیری وقتی می بینی او تورا سنگ صبور میداند و می گوید ......... 

 

همراهمان زوج تازه عقدکرده ای داشتیم که بر صفای مجلسمان افزود. 

 

جانباز ما با نصب رابط کپسول اکسیژن به بینی شروع کرد به صحبت، با وجود اکسیژن هراز گاهی باید اسپری هم مصرف میکرد.....مرتب نفس کم می آورد ...بخشی ار ریه هاش از بین رفته، مرتب در نشستن باید جابجا بشه تا ریه هاش به هم نچسبه، روزی چندین ساعت بیش از روزه داری ،گرسنگی میکشه تا نفخ نکنه و به ریه هاش فشار نیاد و دردش کمتر بشه ... 

میگه روزی چندبار خارج شدن جان رو از جسم و بی حس شدنش رو حس میکنه اما یه دفعه جان برمیگرده و دردها شروع میشه .....   

 

جانباز عزیزمان خبر از اوضاع جانبازانی میگرفت که خبرهایشان را از رسانه ها شنیده بود ....خود، درد زیادی داشت اما از آنها می پریسید. از جانباز مشهدی پرسید و خانه ای که روزی طویله بود و همسر بیمار جانباز ...گفتم پیگیری کردیم گویا بعد از رسانه ای شدن، مردم مسکن مناسبی برایشان تهیه کرده اند و .... مشکلاتشان حل شده ... خدای من چقدر بچه های جنگ مردند و مرد و مرد و مردترین مردان .....شادی جانباز از این خبر وصف شدنی نیست ...تا آخر مجلس دعایمان کرد که این خبر خوش را دادیم ......... 

از تمام اینها که میگه بعد میگه : دندم نرم وظیفه ام بود رفتم برای دین و آب و خاک و مردمم جنگیدم منتی سر کسی ندارم اما ......اونایی که دل منو شکستن رو هم میبخشم اما اونایی که دل بچه هامو شکستن رو نمیبخشم اونایی که باعث شدن بچه هام تو حسرت همه چیز بمونن رو نمیبخشم.... 

 

او تمام دردها رو شیرین میدونست و نوش کرده بود اما وقتی پای دردهای روح می آمد اشک رو در چشمهای این قهرمان غیور میدیدی....  

یه مسئولی بهش گفته بود برو حقتو از صدام بگیر، نماینده مجلسی حراست خبر کرده بود، نماینده دیگر مجلس مسخره اش کرده بود، نماینده دیگر با ذکاوت تمام طرحی دیده بود برای اذیت کردن و دور زدن او، نمایده دیگری گفته بود من پول به تو نمیدم و .... 

 

خدایا مردی که با کپسول اکسیژنش رفته از مسئول و نماینده دفاع از حقوق حقشو طلب کنه اینگونه به او جواب دادن...   

 

از جبهه گفت ..از همرزمانش ....میگفت: 

شما میدونی وقتی دوستت کنارت از تشنگی شهید میشه یعنی چی؟ میدونی وقتی تمام بدنت زخم سالک میگیره و وقتی برمیگردی شهر و همه ازت فرار میکنن یعنی چی؟ میدونی عقبه لشگر رو دشمن شیمیایی میکنه یعنی چی؟ میدونی پیکر همرزمانت میمونه میپوسه یعنی چی؟ میدونی آب نیست، نمک و آبلیمو نیست یعنی چی؟ میدونی حداقل آب و تدارکات فقط باید به بچه هایی که خط رو نگه میدارن برسه یعنی چی؟ چون جنگه و چاره ای نیست خط باید حفظ بشه ... ما اینطوری جنگیدیدم و الان خیانتها سر به فلک میزنه، عده ای جانبازی رد کردن برای خودشون و دارن استفاده می کنن و ما ... 

 

خدایا چقدر بچه های جنگ مرد و مردانه اند ...اصلاً مردونگی کم میاره در مقابل اینها ...  

 

خیلی مهم: خودش مرد جنگه اما میگفت: من وقتی با جانبازی حرف میزنم حتی پشت تلفن، با تمام زجر جسمیم می ایستم به احترام.......................  

مغز ناقصم سوت کشید با حرف این جانباز، پس ما چی؟ جا نداره مثل حاج سعید قاسمی کف کفش این عزیزان رو ببوسیم و به پاشون بیفتیم؟ زن و مرد هم نداره، 

 

میگفت هرجا برم و با مسئولی صحبت کنم میگم بایست و احترام بذار به من (منظور از من،من از نوع منیت نیست بلکه حرمت بچه های جنگ و جهاد و دفاعه) 

این هم ناشی از وجود غیورشه که پابرجا حرفش رو میزنه ........ 

 

گفت: نمیخواستم رأی بدم فقط به خاطر حضرت آقا رفتم و تو برگه هم نوشتم رأی من حضرت آقا و به همه نشون دادم و بلند گفتم فقط حضرت آقا (حق داره به مفت خورهای مجلس رأی نده آخه اونایی که اون بی احترامیها رو بهش تو مجلس کردن نماینده های موجهی هم هستن!!) 

 

گفت: به خاطر امام رفتم جنگ، به خاطر حضرت آقا الان جون میدم میدونم آقا با بنیاد شهید همسو نیست و همیشه حقه. 

 

این جانباز بزرگوار تنها 10% جانبازی بهش دادن و بعد هم پس گرفتن!!!!!!!!! دستگاه اکسیژن ساز تنها قیمتی بین یک تا 2میلیون تومان داره اما او قادر نیست اون رو تهیه کنه، پسر 16 ساله اش که شیمیایی رو هم از پدر به ارث برده و مشکل تنفسی داره مجبوره با قد و قواره کوچیکش کپسولهای اکسیژن سنگین پدر رو تا طبقه سوم حمل کنه و ناراحنی مهره و کمر گرفته .... 

مسئولین بی درد عذابتان الیم تر ............. 

 

بچه ها جا نداره تا این عزیزان هستن و وجود دارن و تا شهید نشدن و تا ناگهان دیر نشده بریم سراغشون برای اینکه خودمون رو پیدا کنیم؟ 

 

ما به اونها نیاز داریم ...................

 

اما یه نکته خیلی مهم : جانباز عزیز ما از راهیان نور پرسید و آهی کشید ...... بله راهیان نور ...نه دوستان شک نکنید. من خودم از مشتریهای ثابت هرساله راهیان نورم. شده از هر برنامه ای میزنم و راهیان رو میرم ...راهیان نور که آقا هم این طرح رو تأیید کردن .....اما هرچیزی قاعده و حد و حدود داره  

 

تو این چند ساله خروجی راهیان نور اون چیزی که باید میشد نشد.....راهیان نور شده طرحی که شهدا رو  در زمان و مکانی خاص حبس میکنه...صرف رفتن به اونجاها و گریه کردنها ....فایده ای نداره ....اون تأثیری رو که باید رو همه نمیذاره ...تعارف نکنیم، اعتراض هم نکنید ...اگر راهیان درست هدایت میشد ما سیره شهدا رو پیاده میکردیم اما کو سیره شهدا؟   

 

سیره شهدا تنها گذاشتن همرزمانش بود؟ فراموشی اونا؟ حتی اینکه خیلیهامون باور نکنیم مردان جنگ چه مشکلاتی داردن و چه ظلمهایی بهشون میشه؟ دریغ کنیم از یه دلجویی و سرزدن بهشون؟ نه .............. ما شهدا رو حبس کردیم در زمان و مکان ...جاری نشد سیره شهدا که اگر میشد این نبود اوضاع جامعه .........  

 

منظور این نیست که راهیان تعطیل بشه، خیر اما اهم و فی الاهم ....

 

چقدر هزینه راهیان نور میشه؟ اگر یک صدم از اون هزینه ها چه مادی و چه معنویش صرف عزیزان جانباز میشد خیلی مشکلات حل بود.......شهدا هم راضی تر بودن...........  

چطوری میریم و اونجا شهدا شهدا میکنیم اما باقی الشهدا رو تو شهر تنها گذاشتیم؟! 

راهیان نور همینجاست ..همینجا تو کوچه پس کوچه های شهرمون جایی که بچه های جنگ دارن تو انزوا و مشکلات می پوسن...دارن ذره ذره آب میشن و ما کیلومترها میریم سمت شهدا بدون سیره شهدا، انقدر هم اونجا به بچه ها میگن شهدا انتخابتون کردن که دیگه وقتی برمیگردیم خیلیهامون فکر مکنیم تکلیف انجام شد و تمام شد و من خیلی خوبم چون شهدا انتخابم کرده بودن ...اینا همش حرفه که بی هوا از دهان ها خارج میشه ....شهدا آیا راضیند که جانبازان و همرزمانشون در انزواها بپوسن و پرپر بشن و حتی نام شهید ازشون دریغ بشه؟ هرچی تهمت بلدن آدمهای نالایق که از قضا مسئول شدن نثار اینها کنن؟ و ماهم سکوت؟ و ماهم بی خیال؟ خود شهدا مگه نبود سیره اونها که وقتی برای مدت کوتاهی مرخصی می آمدن اولین کارشون سرکشی از خانواده شهدا و جانبازان بود؟

 

می دویم سمت شهدا بدون سیره شهدا 

 

حکایت یار در کوچه و ما گرد جهان میگردیم ......... 

 

راهیان نور همینجاست.......... 

 

یاد پیاکم افتادم، کاش راهیان نور معبری به منزل جانباز خوزستانی میزد! جانباز ؟؟ الان در چه وضعیه ...برادر شرمنده ام که شرمندگی دیگران رو هم باید به دوش بکشیم! مگه شانه های من چقدر توان داره! چرا همتی نیست تا از بار شانه های ما کم کنه؟ ادعا نیست و خودبینی، نه، واگویه درد است، وارد این راه شدیم بر حسب تکلیف اما بار این راه خیلی سنگینه و نیرو کم، گویا عقبه با بمبهای روزمرگی شیمیایی شدن .......... واقعیته و اتهام نیست.....توان شانه های دوستانمان را یاعلی مددی کن. 

  

 

راهیان نور همینجاست در شهر خودمان.............

  

اول چراغ خانه .....سیره شهدا هم همین بود  

 

راهیان نور همینجاست در شهر خودمان.............

 

 

 

لطفاً جهت نظر دادن به قسمت بالای پست مراجعه کنید